نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
ماناسپهر
همه زندگی ما خیلی عادی از جلوی چشممان می گذشت، دوستان و آشنایان را هر روز می دیدیم و از هر دری سخن می گفتیم و همدیگر را عاشقانه و بدون استرس در آغوش می کشیدیم.
ما سرگرم گذران زندگی خود بودیم که در یک ناگهان پاییزی خبر دار شدیم در گوشه ای دور از شرق دنیا ویروسی دهان باز کرده که به صغیر و کبیر رحم نمی کند و هر کسی که جلوی راه او سبز شود را می بلعد.
اخبار این حادثه هولناک همه دنیا را تکان نداد، ما در روزمرگیهایمان غرق بودیم و فقط در قصه های مادر بزرگ و پدربزرگمان از این بلاهای به یاد داشتیم، باور کردن این که روزی این موجود دیو سفت به شهرمان پا بگذارد، سخت بود.
تصورمان این بود این ویروس در همانجا ریشه کن می شود، مثل خیلی از بیماریهای دیگر(ابولا، تب برفکی، آنفولانزای پرندگان) اما زهی خیال باطل، ویروس برای دیدن ما هم آمد، باز به دیده تمسخر در آن نگریستیم و اورا دست کم گرفتیم، به ما هشدار داده شد که مواظب هم باشیم و برای سالم ماندنمان باید چند صباحی از هم دور باشیم، عده ای رعایت کردند و گروهی چنان چیزی را باور نداشتند، تا این که در کمال ناباوری این ویروس جان عده ای را به آسانی گرفت ، تا اینکه مرگ هم کیشانمان و کشتار وسیع این ویروس ذره بینی باورمان شد، کرونا الان در بین ما و کنار ماست و هر لحظه جان عزیزانمان را تهدید می کند.
کرونا به میانمان آمد، و چه عزیزانی را با خود نبرد، چه کسانی که فکر می کردند قوی و سالم هستند، اما در مقابل کرونا از پای درآمدند، پدر بزرگ ها و مادربزرگ هایی که چشم و چراغ خانه هایمان بودند، کسانی بودند که نان آور خانواده و امید دل فرزندانشان بودند، با خود برد و در تنهایی و سکوت به خاکشان سپردیم، کسی بر سر مزارشان مویه نکرد، عزیزانشان از دور نظاره گر پاره هایی از قلبشان بودند که به دست خاک می سپرده می شد، چه مرگ های دردناکی، جایی شنیدم بانویی به دلیل کرونا فوت کرد که تنها کسی بود که یک نوع از زبان محلی را تحقیق می کرد و به دست آیندگان می سپرد، آدمهایی که در شهر به مهربانی و سخاوتمندی هم شهره بودند را به دام مرگ کشاند، مادر و فرزندی با هم به سفر ابدی رفتند در فاصله دو روز و به دلیل اهریمن کرونا، ای وای از داغ های که بر دل نشاند، فریاد از این روزگار سخت، روزگاری که باید نگران جان عزیزانمان باشیم، نمی دانیم آخرین خداحافظی چند لحظه دیگر است، شبمان را با ترس و دلهره به روز می رسانیم، با ترس از رهگذری که از کنارمان عبور می کند، را ه می رویم، غافل از روزی که به او لبخند می زدیم، چه دلهایی را حزین نساخت، چه حسرتها که برقلب ننهاد، اما حالا نقاب ترس بر صورت زده ایم و لبخندمان در پشت ماسک های دولایه و سه لایه گم شده است.
هیولای کرونا که امروز در شهرمان جولان می دهد و هر روز عده ای را به کام مرگ می فرستد، درسهایی از زندگی را به ما آموخت که هر گز در کشاکش دهر نیاموختیم، اینکه چقدر فرصت با هم بودن اندک است، دوست داشتن هر روز را به ما آموخت و اینکه در هیچ لحظه ای خدا را فراموش نکنیم و به قدرت لایزالش چنگ زنیم، اینکه فرصتی برای کینه و نفرت از هم نداریم، فقط باید عشق بورزیم.
نمی دانم شاید انسانهای قرن حاضر چیزی را فراموش کرده بودند و شاید هم عشق بود که از خاطرمان رخت بربسته بود، مغرور از پیشرفت های علمی و کشف کهکشانهای دور بودیم، غافل از گفته حق در خیال باطل بودیم، کرونا به یادمان آورد که ما مسافرانی هستیم که وظیفه اصلیمان همان عشق ورزیدن است و آموخت فقط با نوع دوستی و محبت است که می توانیم بر کرونا و مانند کرونا پیروز شویم./فرشته قاسمیان
این مطلب بدون برچسب می باشد.